آوازهای کوچکی برای ماه» ، کتابی که در روزهای شیرین دانشگاه ، از نشر ثالث عزیز آن روزها خریدمش را در دست دارمنامههای پیوستهی دو نویسنده که گاهی جذابند و گاهی کسلکنندهبرای همین به صورت موازی با یک کتاب دیگر پیش میبرمشبه تازگی مرگ ایوان ایلیچ» را به پایان رساندهامکتابی با عطف کوچک؛ اما داستانی که برای من ، بنابر شرایطی که در آن هستم میدانم مدتها ذهنم را درگیر خواهد کردمن مدام به تقلای ایوانایلیچ بیچاره فکر میکنم که برای مریضیاش ، زمانی که در بستر بیماری بود دائما دنبال چرا میگشت چرا من بیمارم؟چرا من این همه سختی و درد را باید متحمل شوم؟ چرا بقیه به زندگی خودشان ادامه میدهند و من نمیتوانم؟چرا من؟؟ و در صفحات آخر کتاب جرقه زدهشد با خودش فکر کرد که نکند این همه مدت را به صورت شایستهای زندگی نکرده؟ در اینجای داستان خواستم بلند شوم و ایستاده برای تولستوی کف بزنمزیرا طوری فکرت را وامی دارد که اگر تا الان فکر کردهای که خیلی آدم محترم و مهربان و بی
اشتراک گذاری در تلگرام